حالا دیگه همه میدونن!

بدون عنوان

سه ساعت تایپ کردم یه هو عین آدم های منگ زدم رو نظرات همه اش پرید دوباره میام مینویسم
9 اسفند 1391

بدون عنوان

سلام به همه ی دوستان خوبم به همه اونایی که منو میشناسن و به همه   اونایی که نمیشناسن     داستان که نه واقعیت اینه یه جایی از این سرزمین بزرگ یه گوشه از ایران یه بابای مهربون هست که یه پسر 1 ساله داره   این بابای مهربون خیلی عاشق بچه اش هست و حاظره هر کاری کنه که بچه اش شاد باشه بخنده خوشبخت باشه اما امان از دست تقدیر !تقدیر داره این باباو پسر رو از هم جدا میکنه   خودتون میدونید باباها غم دنیا هم داشته باشن حتی کوچک ترین حرفی نمیزنن و بازم مثل کوه استوار وایسادن! اما این بابا هر روز داره توی خودش میشکنه و دم نمیزنه   بابا درسته مَرده ولی آدمه!!!   دست تقدی...
22 بهمن 1391

مسابقه دعوت شدم!!!!!!!

سلام ممنون از بابای مهربون حامی و حامی جون عزیز از دعوتتون چرا این وبلاگ رو ساختم!!! خوب... آدم گاهی دلش میخواد حرف برنه اما گوش شنواییی وجود نداره گاهی میخواد یکی باشه که بشنوه اما کسی نیست گاهی تمام حرفا توی دلش قلمبه میشه و کاری از دستت بر نمیاد گاهی اونقدر تنهایی که حتی خودت هم میترسی گاهی دلت یه جایی واسه فریاد میخواد و اینجا همون جایی هست که من تنهایی هام ترسام و دلتنگی هامو فریاد میزنم! نمیدونم شاید یه روزی این وبلاگ رو به اونایی که دوستشون دارم نشون دادم شایدم واسه همیشه یه جایی واسه حرفا و درد و دلام موند و قانون مسابقه ٣ نفر باید دعوت بشن نفرات به ترتیب ١- نسترن خانوم گلم http://mohabbat.niniweblog....
21 بهمن 1391